سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وصیّتنامه ی صیّاد

خداوندا این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت ، اسلامت ، نظامت و ولایتت قرار دادی ،‌خدایا تو میدانی که همواره آماده بوده‌ام آنچه را که تو خود بمن دادی در راه عشقی که براهت دارم نثار کنم . اگر جز این نبودم آنهم خواست تو بود .

پروردگارا رفتن در دست توست ، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار بدهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم .

 از پدر و مادرم که حق  بزرگی بر گردنم دارند می‌خواهم مرا ببخشند من نیز همواره برایشان دعا کرده‌ام که عاقبتشان بخیر باشد . از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم می‌خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته‌ام به آنها برسم و بیشتر می‌خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده ، آنچه از دنیا برایم باقی می‌ماند حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد .

از همه آنهایى که از من بدى دیده‌اند مى‌خواهم که مرا به بزرگى خودشان ببخشند،و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل ،استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر ،چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب تشریک مساعى نمایند.

خداوندا! ولى امرت حضرت آیت الله خامنه‌اى را تا ظهور حضرت مهدى (عج) زنده ،پاینده و موفق بدار، آمین یا رب العالمین ،من الله التوفیق .

على صیاد شیرازى -19 دى ماه 1371 - 15 رجب 1413

 
وصیت نامه شهید صیاد شیرازی

 

ارادت شهید به ولایت :

فرزند شهید در این باره می گوید : من غالباً درد دلها و سئوالاتم را با ایشان مطرح می‌کردم و از ایشان راهنمایی می‌خواستم عمده همه پاسخهایی ایشان هم این بود که باید مواظب باشیم خط ولایت را گم نکنیم . می‌گفت معیار ما در تمامی گزینشها و انتخابها اشاره و اراده ولایت است و تبعیت از ولایت فقیه باید در همه جا و در همه حال در وجود ما جاری و ساری باشد . محور دیگر از تأکیدات ایشان ایستادگی بر سر هدف و دفاع از کلمه حق در هر شرایطی بود و می‌گفت این دو هدف در سایه قرار گرفتن در خط اصیل ولایت حاصل می‌شود . می‌گفت : حرف رهبر را باید گوش کرد و به آن عمل نمود حالا دیگران و دشمنان هرچه می‌خواهند بگویند و هر دشمنی که دارند بروز دهند ، برای دستوراتی غیر از امر رهبر جایگاهی قایل نبود .

شهید در همه اوقات بخصوص نماز ارادت عمیق خود را به ولایت بروز می‌دادند که : « اللهم اید‌آیه الله العظمی خامنه‌ای اللهم واحفظه و ثبته » این دعا را همیشه زیرلب زمزمه می‌کرد و جزو ذکرهای دائمی وی بود . و این بوسه‌ای که رهبر عزیزمان بر پیکر شهید زدند نیز تجلی همین عشق متقابل بود و به عقیده خودم این بوسه ایشان تجلیل از دو دهه تلاش و جهاد شهیدان و ایثارگران بود .

خاطراتی از دوران دفاع مقدس :

دریابان شمخانی می‌گویند :مهمترین موضوعی که به عنوان یکی از ویژگیهای شخصیتی شهید بزرگوار سپهبد صیاد شیرازی در ذهن من ثبت شده است ، به توانایی و عزم خستگی ناپذیر ایشان در کسوت فرماندهی برمی‌گردد. او فرماندهی آگاه و با اراده در ایجاد و طراحی عملیات در سطح نیروی زمینی ارتش نیز از نقاط برجسته شخصیت اوست انجام این اقدامات به صورت همزمان بدون وجود فرمانده‌ای با انگیزه و ارزشمند مثل صیاد شیرازی هرگز ممکن نمی‌شد .

یکی دیگر از همرزمان ایشان می‌گویند : شهید چندین بار به افتخار جانبازی نائل آمد .یک مرتبه در کردستان در نتیجه حادثه‌ای استخوان‌های لگن وی خرد شد و در بیمارستان که بستری بود ، دکتر معالج ایشان گفت : دیگر نمی‌تواند به نظامی ‌گری ادامه دهد . اما شهید شیرازی با همان روحیه‌ای که داشت با ویلچر به منطقه آمد و در آمبولانس هدایت عملیات را بر عهده گرفت .

شهید شیرازی شب اول هر ماه در منزلش مراسم وعظ و عزاداری برپا می‌کرد همسایگان دیده بودند که روزهای اول هر ماه شخصی بیرون خانه و در حالی که چفیه‌ای به سر و صورت بسته جلو در ورودی را جاروب می‌کند و آب می‌پاشد ، که متوجه می‌شوند او خود سپهبد صیاد شیرازی است

 خدمتگزاری شهید در مجالس عزاداری حضرت امام حسین (ع) :

حجت الاسلام علی دوانی خاطره‌ای دارند :

شهید شیرازی شب اول هر ماه در منزلش مراسم وعظ و عزاداری برپا می‌کرد همسایگان دیده بودند که روزهای اول هر ماه شخصی بیرون خانه و در حالی که چفیه‌ای به سر و صورت بسته جلو در ورودی را جاروب می‌کند و آب می‌پاشد ، که متوجه می‌شوند او خود سپهبد صیاد شیرازی است .

 لحظه شهادت از زبان فرزند شهید :

مهدی صیاد شیرازی فرزند سپهبد شهید صیاد شیرازی که شاهد به شهادت رسیدن پدرش بود .گفت : پدرم مطابق معمول صبح روز شنبه حدود ساعت 45/6 دقیقه صبح بود که منزل را به قصد محل کارش ترک کرد و قصد داشت سوار خودروی خود شود که مردی با لباس رفتگرها به او نزدیک شد و چنین وانمود کرد که می‌خواهد نامه‌ای را به پدرم تسلیم کند .

وی گفت : درگذشته نیز مردم به دیدار تیمسار شهید می‌آمدند و بعضاً وقتی که وی قصد ترک و یا ورود به منزل را داشت با او دیدار می‌کردند و نامه و یا درخواستی را به وی تسلیم می‌کردند .

مهدی صیاد شیرازی افزود پدرم زمانیکه تروریست مسلح به وی نزدیک شد و با در دست داشتن نامه چنین وانمود کرد که می‌خواهد آن را تسلیم شهید کند ، حتی در سلام کردن پیشقدم شد که فرد تروریست اسلحه خود را بیرون کشید و پدرم را به شهادت رساند . وی گفت : فرد تروریست چهار تیر بسوی تیمسار شهید شلیک کرد که به سر و سینه و قلب او اصابت و باعث شهادت ایشان شد .

روحش شاد و یادش گرامی

 


+نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 11:57 عصرتوسط حسین احمدی | نظر بدهید
برچسب ها: داستانک، خاطره
درگل!

چرخ ماشین افتاده بود وسط گل. آسمان مشت مشت آب از کیسه ی ابرها بر می داشت و می ریخت روی سرمان و روی سقف آبی ماشین و روی مو های فر علی رضا.حسین پشتش را داده بود به ماشین و پاهایش را روی زمین  فشار می داد و علی رضا هم گوشه ی سمت راست ماشین را گرفته بود ومن سمت چپ را. محمود درب سمت راننده را باز کرده بود و با یک دستش فرمان و با دست دیگرش آماده ی هل دادن بود و بلند شماره ها را برای هل دادن می شمرد:یک،دو،سه
با شماره ی سه پای حسین سر خورد و افتاد وسط گل ها. خنده ی من و علی رضا به هوا رفت و با قطره های باران آمد پایین روی زمین. روی کویر خشکی که انگار دهان باز کرده بود و با حرص و ولع آب ها را از آسمان می بلعید. علی رضا که تمام لباس هایش خیس شده بود و آب از موی های فرش سر می خورد روی صورتش به حسین گفت: لباس جدید گلی تان مبارک! چه قدر هم بهت میاد! خنده های من بیشتر شد و حالا محمود هم که آمده بود پشت ماشین تا ببیند چه خبر است می خندید.علی رضا دست حسین را گرفت تا بلندش کند. حسین هم به تلافی حرف علی رضا دست او را کشید و انداختش وسط گل ها! هر دو سر و صورت و لباس هایشان گلی شده بودو کنار هم وسط گل ها ولو شده بودند.من گفتم: شما دو تا حالا که گلی شدید چقدر به هم میاین! واقعا پیوندتان مبارک! داشتم دست می زدم و می خواندم: بادا بادا مبارک بادا ایشا الله مبارک بادا! یک دفعه دیدم که حسین و علی رضا بلند شده اند و دارند به سمت من می آیند. نفهمیدم چطور کفش هایم را در آورده ام فقط می دویدم. حسین خودش را به من رساند و پرید روی سرم و انداختم زمین. علی رضا هم سر رسید. از نوک پا تا سر مو ها گل مالی ام کردند. آنقدر که پلک هایم وسط گل ها به سختی باز و بسته می شد. فقط همین قدر می توانستم ببینم که محمود به ماشین تکیه داده بود و از شدّت خنده شکمش را گرفته بود. یک ظرف آب آوردند و ریختند روی صورتم تا چشم هایم باز شود. باران دیگر بند آمده بود. ماشین را از وسط گل ها در اوردیم و رفتیم. نویسنده:عباس احمدی.ماشین


+نوشته شده در دوشنبه 90 بهمن 17ساعت ساعت 6:16 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستانک، خاطره
نان با طعم سیگار!

 

دیروز رفته بودم به نانوایی سنگک.نانوا با یک سیگار در دهان خود نشسته بود و داشت خیر سرش استراحت می کرد.تا وارد نانوایی شدم بی اختیار گفت:دایی! نذاشتی یه ذرّه بشینم! می خوستم به او بگویم که اگر ناراحتی بروم!بلند شد و کمرش را راست کرد وصدای تلک تلک مهره های کمرش لرزه بر تنم انداخت!  وقتی داشت خمیر را ورز می داد نگاهش می کردم. انگار سرش توی نان بود. بیشتر دقّت کردم دیدم ای وای! سیگار هنوز توی دهانش بود؟!!چنان هوا و اکسیژن پاک را از فیلتر سیگار رد می کردکه خیال کردم دیگر روز قیامت شده!باز نگاه کردم دیدم آشغال های سیگار را روی نان می ریزد! آن قدرعصبانی شدم که می خواستم به او بگویم ای مردیکه ی بوووووق!عصبانی شدم!خلاصه با عصبانیّت از نانوایی خارج شدم. واقعا چرا باید نانوایی ها قانون را نقص کنند؟ باز خوب بود من آن نان را نگرفتم ولی وای به حال کسی که آن نان را بخرد!نانوایی

نان خریدننان سنکگ

 


+نوشته شده در پنج شنبه 90 بهمن 6ساعت ساعت 7:58 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستانک، خاطره
نجات زنبوری

توی عملیات بعد از این که قله ها را تصرف کردیم ،داخل سنگری شدیم که کمی استراحت کنیم،متوجه زنبوری شدیم که توی سنگر پرواز می کرد.آنقدر از زنبور می ترسیدیم که از خمپاره و توپ نمی ترسیدیم.چفیه هایمان را در آوردیم وشروع کردیم تکان دادن تو ی هوا تا زنبور بیرون رفت.کمی هم دنبالش رفتیم که بر نگردد.یک دفعه سوت خمپاره و... سنگر رفت هوا .از آن به بعد ارادت خاصی به زنبور ها پیدا کردیم


+نوشته شده در پنج شنبه 90 مهر 14ساعت ساعت 2:28 عصرتوسط حسین احمدی | نظر بدهید
برچسب ها: داستانک، خاطره
غذای خوشمزه!

با نیروها در سنگر کمین نشسته بودیم. ماشین حامل غذا در راه مانده بود. بچه ها خیلی گرسنه بودند. حمید با بیسیم از مسئول تدارکات برای بچه ها غذا خواست. چندساعتی گذشت اما خبری نشد......
این بار دست ها را به بالا برد و از خدا در خواست کرد. لحظاتی بعد دعایش مستجاب شد . یک نفربر عراقی راه را گم کرده بود و به خاطر مه آلود بودن هوا اشتباهی به سنگر نیروهای خودی رسید و راننده اسیر شد. بار نفربر، چلو کباب و مرغ بود برای فرماندهان و نیروهای عراقی.


+نوشته شده در شنبه 90 مهر 2ساعت ساعت 8:4 عصرتوسط حسین احمدی | نظر بدهید
برچسب ها: داستانک، خاطره
تاریخ روز

دعای فرج