سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ماجرای چرخشی

هوا گرم بود. آب شور درون کولر به روی آسفالت بد بخت می ریخت و قلب قیری و سیاه  آن را سوراخ می کرد. انگار داشت او را کتک می زد! ماشینی قرمز رنگ و باکلاس با سرعت از کوچه ی دوازدهم گذشت و آب هایی که کولر به آسفالت بیچاره ریخته بود به پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آقای چرخشی پاشید. آقای چرخشی لبخند زد. انگارنه انگار که لباس هایش کثیف شده اند.هیچ کس نمی دانست چرا آقای چرخشی لبخند می زند. همان ماشین قرمز برگشت و برای آقای چرخشی بوق زد. آقای چرخشی هم سوار شد و رفت. انگار آقای چرخشی با لبخند خود راننده ی ماشین را دچار وجدان درد کرده بود. وقتی آقای چرخشی سوار ماشین شد هیچ حرفی نزد. راننده گفت: میشه بگین کجا می رین؟ آقای چرخشی جواب داد: ایشاالله قبرستون! راننده ترمز محکمی کشید و گفت: کدوم قبرستون؟ آقای چرخشی گفت: منظورم این بود که بریم یه دوری بزنیم! راننده: باشه فکر خوبیه. آقای چرخشی: چکاره ای؟راننده: بیکارم،بابام یه خونه بالاشهر برام خریده اومدم این دور و برا بنزین مصرف کنم! آقای چرخشی سرش را تکان داد و گفت: روزه ای؟ راننده سریع جواب داد:نه مگه مرض دارم یه روز هیچی نخورم؟ آقای چرخشی نگاهی به دستهای سیاه راننده انداخت و بی تفاوت ادامه داد: شما بچّه های بالا شهر نبایدم روزه بگیرید وایستا همین جا پیاده می شم. و راننده پایش را محکم روی ترمز زد. آقای چرخشی از ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره داخل ماشین کرد و گفت: نمی خواستی چیزی بگی؟ راننده پس از کمی من و من گفت: هر چی بهتون گفتم دروغ بود من یه میکانیکی دارم یه نفر  این ماشینو آورد و گذاشت تا تعمیرش کنم و رفت الانکه کارش تموم شده اومدم باهاش یه دوری بزنم. آقای چرخشی سرش رو از توی ماشین بیرون آورد و گفت: خیلی ممنون که راستشو گفتی.

قال صادق(ع): بنی الانسان علی خصال دروغگوفمهما بنی علیه فانّه لا یبنی علی الخیانه و الکذب.
زندگی انسان برهر چیز سامان پذیرد بردروغ و خیانت استوار نمی شود. 


+نوشته شده در دوشنبه 91 مرداد 9ساعت ساعت 7:45 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
شطرنج با ماشین حاجی!

 

نشست توی ماشینش پشت فرمان. شاگردش را هم نشاند بغل دست خودش روی صندلی کمک راننده. داشتند می رفتند نماز ظهر را بخوانند. از کوچه که بیرون آمدند ماشین سر به یک خیابان بزرگ و بی رحم باز کرد. همان اوّل که از کوچه بیرون آمدند یک موتوری که با سرعت می آمد  از جلوی ماشین رد شد ولی بعد ایستاد و توی چشم های حاجی زل زد. حاجی چشم هایش را باز و بسته کرد وبه صورت موتوری لبخند زد. موتوری هم با لبخندی زیبا لبخند حاجی را تایید کرد. شاگرد به صورت حاجی و  موتوری نگاه کرد ناخدا گاه او هم لبخند زد. موتوری آرام ازکنار ماشین حاجی رد شد و گفت شرمنده حاجی. ماشین حرکت کرد و بعد از مدّتی زیاد حرکت در آن جادّه ی خشن و بی رحم،یک ماشین لوکس مدل بالا با علایم شیطان پرستی  روی درها و چرخ هایش و صدای گوش خراشی که از صندوق عقبش بیرون می آمد از میان ماشین حاجی و ماشین های دیگر لایی کشان رد می شد. راننده ی ماشین نگاهی به صورت حاجی انداخت. حاجی با اخم به او نگاه کرد راننده پس از دیدن اخم حاجی قهقهه ی بلندی زد و پایش را محکم کوبید روی گاز و رفت. به در مسجد که رسیدند حاجی به شاگرد گفت: اینو همیشه یادت باشه اشدا علی الکفّار و رحماُ بینهم. شاگرد نگاهی به دست و روی خودش انداخت دید اندازه ی خود حاجی سنّش رفته بالا. حاجی به شاگرد گفت: حالا دیگه نوبت توئه. و رفت. شاگرد ماند و خیابان و مسجد و کودکی نوپا و تنها که آمد و پای شاگرد را گرفت و با لحنی محبّت آمیز گفت: حاجی!

 


+نوشته شده در شنبه 91 خرداد 27ساعت ساعت 8:33 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
بیشتر گریه کن!

من پس از تحقیقات و آزمایشات مهمّی که درمورد دعواهای برادری انجام دادم متوجّه شدم که دراین دعواها که بیشتر به نفع برادر کوچکتر تمام می شود،هر کسی که بیشتر گریه کند و آْه بکشد و آخ و اوخ کند بزرگتر ها قربان صدقه اش می روند و حق رابه او می دهند.برای اینکه حرف های خود را اثبات کنم داستانی را که همین امروز برایم اتّفاق افتاد برایتان تعریف می کنم:مدرک داشتنر 

با برادر کوچکم در مورد شعر حافظ و سعدی بحث می کردیم. من گفتم:این حافظ صوفی بی ادب و منحرف را ول کن، بیا سعدی را بچسب. برادرم گفت: داداش این سعدی سنّی رو خفه کنی خدا برات ثواب می نویسه.من هم مثل جکی جان دست هایم را گرفتم جلویم. امّا به صورت مشت عقاب! او هم فن پنجه ی ببر را به کار گرفت آخر دیروز فیلم مشت در برابر مشت را دیده بودیم. وقتی که دیدم اوضاع خطری است خودم را جمع و جور کردم و با شیرین زبانی او را وادار به نشستن کردم.او هم ول کرد و رفت. چند ساعت بعد وقتی از دستشویی آواز خوانان و سر به هوا بیرون می آمدم، او به جلویم پرید و گفت: پخ!شوخی من هم دو متر به هوا پریده و با سر به زمین برخورد کردم. وقتی از جایم بلند شدم دیدم دارد هرهر می خندد. با کشیده ی آبداری خنده را بر او تلخ کردم و گفتم:کوفت!عصبانی شدم!برادرم هم پیش مادرم رفت و کفت: مامان اینو ببین هم به حافظ فحش می ده هم بهم کشیده می زنه! و جای سرخ شده ی صورتش را به مادر نشان داد و زد زیر گریه. آنقدر گریه کرد که نزدیک بود مادرم مرا با لنگه کفش از خانه بیرون کند!                        خلاصه من به شما نصیحت می کنم که اگر بابرادرتان دعوا کردید حسابی گریه کنید!جکی جان


+نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 14ساعت ساعت 3:2 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
کویر قم چه رنگی است؟

وسط تابستان و هوا خیلی گرم بود.صدایش در آمد.فریاد می کشید: چرا من نه؟ چرا خدایا؟ من نباید مثل درختان زیبا و قطور در شمال باشم که لباس سبز خزه ها را به تن کنم؟ مردم زیر سایه ام بنشینند و غذایشان را خیر سرشان نوش جان کنند؟! وای به حال من وای! تازه خیلی هایشان میوه هم می دهند. من بیچاره چه که یک درخت سرو بلند بی میوه ی در این زندان گیر افتاده ی تنها هستم؟همین طور با خودش ناله می کرد و به یک بار تنه ی نازک و لاغر خود را به محکمی تکان داد. دید از شاخه های کوتاه و بالا رفته اش خون می چکد.با تعجب صد بار چشمانش را باز و بسته کرد تا ببیند خواب نیست؟! یادش افتاد امروز عاشوراست. از خودش خجالت کشید. از خدای رحمان و رحیمش طلب آمرزش کرد.نگاهی به آسمان انداخت و دید آسمان مشت مشت آب از کیسه ی ابر ها برمی دارد و می ریزد روی کویر خشکی که دهان به آسمان باز کرده وآب های باران را قطره قطره می بلعد. یاد کودکان تشنه ی کربلا افتاد،خون گریست.وقتی که زیر باران تفکّر کرد دید در کنار رحمت زندگی می کند. این رحمت که کنار حضرت معصومه و مسجد مقدّس جمکران زندگی می کند نصیب هر درختی نمی شود و ناشکری را کنار گذاشته و به حمد و ستایش پروردگار عالمیان مشغول شد مثل بقیّه ی درختان.درخت


+نوشته شده در شنبه 90 بهمن 15ساعت ساعت 3:36 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
مادر

قصّاب بود. از دار دنیا یک مادر داشت. می خواست برود جبهه امّا مادرش رضایت نمی داد. یک روز تلوزیون داشت تصاویری از جبهه پخش می کرد به او گفت: ببین مادر عجب صفایی می کنند اجازهبده من هم بروم . مادرش گریه اش گرفت. گفت:اجازه امّا باید قول بدهی اگر برگشتی به کارت ادامه بدهی. گفت: باشد.
عملیّات والفجر هشت بود. گفتند آماده باشید برای عملیّات. همان لحظه یکی از دوستانش رادید که میاید. از او پرسید: چیه.ناراحتی. دوستش با من من گفت: مادرت زیر بمباران شهید شده. دستانش را مشت کرد و دندان هایش را محکم فشرد. انگار مهر قلبش غروب کرده بود. عملیّات شروع شد. تصمیم گرفت پدر عراقی هارا در بیاورد. به میدان مین رسیدند. فرمانده لشکر گفت:هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله. همه فهمیدند منظورش چیست. چند نفر جلو رفتند ازجمله او. همه تن به تن رفتند و نوبت او شد. او به شوق دیدار مادرش می دوید. و پایش روی یکی از مین ها رفت و... 
احساس کرد دارد پرواز می کند، یکذفعه دید مادرش از نور شده است. مادرش به طرف او دویدو او را در آغوش گرفت.  


+نوشته شده در چهارشنبه 90 آذر 2ساعت ساعت 9:31 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
تاریخ روز

دعای فرج