سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غذای خوشمزه!

با نیروها در سنگر کمین نشسته بودیم. ماشین حامل غذا در راه مانده بود. بچه ها خیلی گرسنه بودند. حمید با بیسیم از مسئول تدارکات برای بچه ها غذا خواست. چندساعتی گذشت اما خبری نشد......
این بار دست ها را به بالا برد و از خدا در خواست کرد. لحظاتی بعد دعایش مستجاب شد . یک نفربر عراقی راه را گم کرده بود و به خاطر مه آلود بودن هوا اشتباهی به سنگر نیروهای خودی رسید و راننده اسیر شد. بار نفربر، چلو کباب و مرغ بود برای فرماندهان و نیروهای عراقی.


+نوشته شده در شنبه 90 مهر 2ساعت ساعت 8:4 عصرتوسط حسین احمدی | نظر بدهید
برچسب ها: داستانک، خاطره
تاریخ روز

دعای فرج