سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مادر

قصّاب بود. از دار دنیا یک مادر داشت. می خواست برود جبهه امّا مادرش رضایت نمی داد. یک روز تلوزیون داشت تصاویری از جبهه پخش می کرد به او گفت: ببین مادر عجب صفایی می کنند اجازهبده من هم بروم . مادرش گریه اش گرفت. گفت:اجازه امّا باید قول بدهی اگر برگشتی به کارت ادامه بدهی. گفت: باشد.
عملیّات والفجر هشت بود. گفتند آماده باشید برای عملیّات. همان لحظه یکی از دوستانش رادید که میاید. از او پرسید: چیه.ناراحتی. دوستش با من من گفت: مادرت زیر بمباران شهید شده. دستانش را مشت کرد و دندان هایش را محکم فشرد. انگار مهر قلبش غروب کرده بود. عملیّات شروع شد. تصمیم گرفت پدر عراقی هارا در بیاورد. به میدان مین رسیدند. فرمانده لشکر گفت:هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله. همه فهمیدند منظورش چیست. چند نفر جلو رفتند ازجمله او. همه تن به تن رفتند و نوبت او شد. او به شوق دیدار مادرش می دوید. و پایش روی یکی از مین ها رفت و... 
احساس کرد دارد پرواز می کند، یکذفعه دید مادرش از نور شده است. مادرش به طرف او دویدو او را در آغوش گرفت.  


+نوشته شده در چهارشنبه 90 آذر 2ساعت ساعت 9:31 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
تاریخ روز

دعای فرج