سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کویر قم چه رنگی است؟

وسط تابستان و هوا خیلی گرم بود.صدایش در آمد.فریاد می کشید: چرا من نه؟ چرا خدایا؟ من نباید مثل درختان زیبا و قطور در شمال باشم که لباس سبز خزه ها را به تن کنم؟ مردم زیر سایه ام بنشینند و غذایشان را خیر سرشان نوش جان کنند؟! وای به حال من وای! تازه خیلی هایشان میوه هم می دهند. من بیچاره چه که یک درخت سرو بلند بی میوه ی در این زندان گیر افتاده ی تنها هستم؟همین طور با خودش ناله می کرد و به یک بار تنه ی نازک و لاغر خود را به محکمی تکان داد. دید از شاخه های کوتاه و بالا رفته اش خون می چکد.با تعجب صد بار چشمانش را باز و بسته کرد تا ببیند خواب نیست؟! یادش افتاد امروز عاشوراست. از خودش خجالت کشید. از خدای رحمان و رحیمش طلب آمرزش کرد.نگاهی به آسمان انداخت و دید آسمان مشت مشت آب از کیسه ی ابر ها برمی دارد و می ریزد روی کویر خشکی که دهان به آسمان باز کرده وآب های باران را قطره قطره می بلعد. یاد کودکان تشنه ی کربلا افتاد،خون گریست.وقتی که زیر باران تفکّر کرد دید در کنار رحمت زندگی می کند. این رحمت که کنار حضرت معصومه و مسجد مقدّس جمکران زندگی می کند نصیب هر درختی نمی شود و ناشکری را کنار گذاشته و به حمد و ستایش پروردگار عالمیان مشغول شد مثل بقیّه ی درختان.درخت


+نوشته شده در شنبه 90 بهمن 15ساعت ساعت 3:36 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
تاریخ روز

دعای فرج