سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شطرنج با ماشین حاجی!

 

نشست توی ماشینش پشت فرمان. شاگردش را هم نشاند بغل دست خودش روی صندلی کمک راننده. داشتند می رفتند نماز ظهر را بخوانند. از کوچه که بیرون آمدند ماشین سر به یک خیابان بزرگ و بی رحم باز کرد. همان اوّل که از کوچه بیرون آمدند یک موتوری که با سرعت می آمد  از جلوی ماشین رد شد ولی بعد ایستاد و توی چشم های حاجی زل زد. حاجی چشم هایش را باز و بسته کرد وبه صورت موتوری لبخند زد. موتوری هم با لبخندی زیبا لبخند حاجی را تایید کرد. شاگرد به صورت حاجی و  موتوری نگاه کرد ناخدا گاه او هم لبخند زد. موتوری آرام ازکنار ماشین حاجی رد شد و گفت شرمنده حاجی. ماشین حرکت کرد و بعد از مدّتی زیاد حرکت در آن جادّه ی خشن و بی رحم،یک ماشین لوکس مدل بالا با علایم شیطان پرستی  روی درها و چرخ هایش و صدای گوش خراشی که از صندوق عقبش بیرون می آمد از میان ماشین حاجی و ماشین های دیگر لایی کشان رد می شد. راننده ی ماشین نگاهی به صورت حاجی انداخت. حاجی با اخم به او نگاه کرد راننده پس از دیدن اخم حاجی قهقهه ی بلندی زد و پایش را محکم کوبید روی گاز و رفت. به در مسجد که رسیدند حاجی به شاگرد گفت: اینو همیشه یادت باشه اشدا علی الکفّار و رحماُ بینهم. شاگرد نگاهی به دست و روی خودش انداخت دید اندازه ی خود حاجی سنّش رفته بالا. حاجی به شاگرد گفت: حالا دیگه نوبت توئه. و رفت. شاگرد ماند و خیابان و مسجد و کودکی نوپا و تنها که آمد و پای شاگرد را گرفت و با لحنی محبّت آمیز گفت: حاجی!

 


+نوشته شده در شنبه 91 خرداد 27ساعت ساعت 8:33 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستان خودم
تاریخ روز

دعای فرج