معدن این سنگ در کوه های واقع در اطراف شهر قندهار در جهت غربی مزار امام زاده ای جلیل القدر مشهور به شاه آقا که از نسل امام کاظم (ع) می باشد قرار دارد. گفته شده وجه تسمیه این سنگ به این نام است که در آن زمان افغانستان جزو ایران بوده و شخصی به نام مسعود شاه صفوی بر آن جا حکومت می کرده و چون او مرقد امام زاده شاه آقا را تعمیر و بر آن بنایی ساخته است و آن منطقه را آباد کرده است مشهور است. سنگ هایی که از آن کوه استخراج می شده است شاه مسعود نامییدند که بعد ها به شاه مقصود تغییر یافت.
این سنگ سبب دفع نیرو های منفی و تقویت انرژی های مثبت بدن می گردد و آرام بخش است.
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست؟
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهوده از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه ای نپیمودن
رهی که گمرهی اش در پی است
دریکه فتنه اش اندر پی است نگشودن
عیسای آل مصطفی
از عرش دارد میرسد فصل بهارم
کم کم پر از خورشید خواهد شد دیارم
از عرش دارد میرسد پیکی خدایی
از عرش دارد میرسد دار و ندارم
یک عمر در دست خودم در حبس بودم
امشب نگاهش میشود راه فرارم
امید بستم بر کرامتهای چشمش
بلکه کمی رونق بگیرد کار و بارم
من هرچه را دارم به دست دوست دادم
شکر خدا که بعد از این بیاختیارم
از آسمان نور هدی آمد ، مبارک
عیسای آل مصطفی آمد مبارک
ما اهل بارانیم و اهل روضههائیم
عمری است محتاج گداهای شمائیم
آوارههای کوچهی حُسن بهاریم
کاسه به دست سفرههای هلاتائیم
از روز اول خادم این خانه هستیم
تا شام آخر هم مقیم این حرائیم
ما نسل در نسل عاشق این خانواده
دیوانهوار از عالم و آدم جدائیم
وقتی کراماتِ نگاهت شامل ماست
یعنی که در هفت آسمان مشکلگشائیم
از اولش هم قلب ما دست شما بود
توفیق ما و سلب ما دست شما بود
شکر خدا که عاشقی درمان ندارد
این قصهی شاه و گدا پایان ندارد
شکر خدا که عاشق این خانواده
شرمندگی دارد ولی عصیان ندارد
فرع تولی و تبری اصل دین است
ایمانِ بی این خانواده جان ندارد
چشمی که ابری شد از این دریای جوشان
در روز محشر لحظهی گریان ندارد
دست کسی بر دامن فهم شما نیست
این نردبانها پلهی آسان ندارد
ای خلقت آدم طفیلی وجودت
هفت آسمان محتاج بارشهای جودت
امشب بیا رحمی به حال این گدا کن
بیآبرویی را مقیم این حرا کن
ابری بیاور بر سر چشم خسیسم
با دست باران درد دلها را دوا کن
یک قطره از نور کراماتت بپاش و
این دفعه ما را حُر دشت روضهها کن
دلبستگیهای مرا از من بگیر و
بر چشمهای خود اسیر و مبتلا کن
یک صبح با جادوی چشمت این گدا را
از جملهی همسایههای سامرا کن
گرچه به ظاهر از خداوندی جدائید
آئینه در آئینه تکرار خدائید
مادرش مشغول درو کردن یونجه بود.مادرش هم عمّه ی پدر سعید وهم خاله ی مادر سعید بود.می خواست برود در خانه ی سعید و به او بگوید که بیا بازی کنیم. نمی دانست سعید قبول می کند یا نه! خیلی فکر کرد که چه بگوید که سعید ماجرای بازی را قبول کند. سعید خیلی وقت بود که با او قهر بود. بالاخره دل را به دریا زد و با دستی لرزان زنگ را زد. سعید آمد و گفت: چی می گی بابا؟ باترس و لرز گفت: خواهش می کنم بیا بازی! سعید مغرورانه گفت: نه. باخودش فکر کرد بهتر است او را راضی کند. به سعید گفت: تازه مادرم هم دارد یونجه درو می کند. البتّه هم عمّه ات هم خاله ات. مثل گربه سگ!