رادمردی مهربان با دست های پینه دار
در میان کوچه های شهر غربت رهسپار
کیسه های نان و خرما روی دوش خسته اش
کیست این مرد غریبه ، با لباسی وصله دار؟
کهکشان ها شاهد غم های بی اندازه اش
ماه می گرید برایش چون دل ابر بهار
نیمه شب ها لابه لای نخل ها گم میشود
چاه می داند دلیل گریه های ذوالفقار
در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل
تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار
چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه
لرزشی افتاده بر آن شانه های استوار
قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زیر بار رنج های تلخ و سخت روزگار
جای رد ریسمان های زمخت فتنه ها
سال ها مانده است بر دست کریمش یادگار
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
هوا گرم بود. آب شور درون کولر به روی آسفالت بد بخت می ریخت و قلب قیری و سیاه آن را سوراخ می کرد. انگار داشت او را کتک می زد! ماشینی قرمز رنگ و باکلاس با سرعت از کوچه ی دوازدهم گذشت و آب هایی که کولر به آسفالت بیچاره ریخته بود به پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آقای چرخشی پاشید. آقای چرخشی لبخند زد. انگارنه انگار که لباس هایش کثیف شده اند.هیچ کس نمی دانست چرا آقای چرخشی لبخند می زند. همان ماشین قرمز برگشت و برای آقای چرخشی بوق زد. آقای چرخشی هم سوار شد و رفت. انگار آقای چرخشی با لبخند خود راننده ی ماشین را دچار وجدان درد کرده بود. وقتی آقای چرخشی سوار ماشین شد هیچ حرفی نزد. راننده گفت: میشه بگین کجا می رین؟ آقای چرخشی جواب داد: ایشاالله قبرستون! راننده ترمز محکمی کشید و گفت: کدوم قبرستون؟ آقای چرخشی گفت: منظورم این بود که بریم یه دوری بزنیم! راننده: باشه فکر خوبیه. آقای چرخشی: چکاره ای؟راننده: بیکارم،بابام یه خونه بالاشهر برام خریده اومدم این دور و برا بنزین مصرف کنم! آقای چرخشی سرش را تکان داد و گفت: روزه ای؟ راننده سریع جواب داد:نه مگه مرض دارم یه روز هیچی نخورم؟ آقای چرخشی نگاهی به دستهای سیاه راننده انداخت و بی تفاوت ادامه داد: شما بچّه های بالا شهر نبایدم روزه بگیرید وایستا همین جا پیاده می شم. و راننده پایش را محکم روی ترمز زد. آقای چرخشی از ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره داخل ماشین کرد و گفت: نمی خواستی چیزی بگی؟ راننده پس از کمی من و من گفت: هر چی بهتون گفتم دروغ بود من یه میکانیکی دارم یه نفر این ماشینو آورد و گذاشت تا تعمیرش کنم و رفت الانکه کارش تموم شده اومدم باهاش یه دوری بزنم. آقای چرخشی سرش رو از توی ماشین بیرون آورد و گفت: خیلی ممنون که راستشو گفتی.
قال صادق(ع): بنی الانسان علی خصال فمهما بنی علیه فانّه لا یبنی علی الخیانه و الکذب.
زندگی انسان برهر چیز سامان پذیرد بردروغ و خیانت استوار نمی شود.
سحر برخیز تجدید وضو کن
به آب توبه خود را شستشو کن
اگر خواهی شوی پاک از پلیدی
به درگاه خدای خویش رو کن
به شکر نعمتش تا می توانی
لبت را آشنا با ذکر او کن
در رحمت به رویت کرده حق باز
به او رو آور و دفع عدو کن
گدای درگه حق شو به عالم
گدایی گر کنی با آبرو کن
هرآنچه درد دل داری به عالم
سحر با حقتعالی گفتگو کن
اگر خواهی تو فیض از محضرحق
از او توفیق طاعت آرزو کن
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان