باشد ولی این جاده ها این جاده های تشنه در رنج است
این قریه های خسته دور از صحبت خوشبوی نارنج است
حالا همین انسان که روزی تا صفای سیب ها می رفت
در قبض و بسط لحظه ها در گیر خواهش های بغرنج است
این زندگی های ملال انگیز از عرفان و گل خالی ست
دنیا مجال مصلحت اندیشی مردان شطرنج است
گل بود ایمان بود دریا بود طوفان و تماشا بود
حالا ولی در ذهن ها رویای کمرنگی از ان پنج است
ان دست هایی هم که در کار شهود انگونه گل می کرد
در غفلت مردابهای بی ترنم تا به ارنج است
با این همه انسان به سمت ارغوانها باز خواهد گشت
انسوی این ویرانگی ها فرصتی لبریز از گنج است
بادی می اید سبز مردان قریه می گویند
فردا تمام جاده ها در سایه سرشار نارنج است
فردا کسی از فصل گل های سپید یاس می اید
و می برد تا سبز ها روح بنفشی را که در رنج است
شاعر به سمت تپه ها برگرد و گل ها را مواظب باش
حالا تمام حرفهایت خالی از الفاظ بغرنج است
زکریا اخلاقی