سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درگل!

چرخ ماشین افتاده بود وسط گل. آسمان مشت مشت آب از کیسه ی ابرها بر می داشت و می ریخت روی سرمان و روی سقف آبی ماشین و روی مو های فر علی رضا.حسین پشتش را داده بود به ماشین و پاهایش را روی زمین  فشار می داد و علی رضا هم گوشه ی سمت راست ماشین را گرفته بود ومن سمت چپ را. محمود درب سمت راننده را باز کرده بود و با یک دستش فرمان و با دست دیگرش آماده ی هل دادن بود و بلند شماره ها را برای هل دادن می شمرد:یک،دو،سه
با شماره ی سه پای حسین سر خورد و افتاد وسط گل ها. خنده ی من و علی رضا به هوا رفت و با قطره های باران آمد پایین روی زمین. روی کویر خشکی که انگار دهان باز کرده بود و با حرص و ولع آب ها را از آسمان می بلعید. علی رضا که تمام لباس هایش خیس شده بود و آب از موی های فرش سر می خورد روی صورتش به حسین گفت: لباس جدید گلی تان مبارک! چه قدر هم بهت میاد! خنده های من بیشتر شد و حالا محمود هم که آمده بود پشت ماشین تا ببیند چه خبر است می خندید.علی رضا دست حسین را گرفت تا بلندش کند. حسین هم به تلافی حرف علی رضا دست او را کشید و انداختش وسط گل ها! هر دو سر و صورت و لباس هایشان گلی شده بودو کنار هم وسط گل ها ولو شده بودند.من گفتم: شما دو تا حالا که گلی شدید چقدر به هم میاین! واقعا پیوندتان مبارک! داشتم دست می زدم و می خواندم: بادا بادا مبارک بادا ایشا الله مبارک بادا! یک دفعه دیدم که حسین و علی رضا بلند شده اند و دارند به سمت من می آیند. نفهمیدم چطور کفش هایم را در آورده ام فقط می دویدم. حسین خودش را به من رساند و پرید روی سرم و انداختم زمین. علی رضا هم سر رسید. از نوک پا تا سر مو ها گل مالی ام کردند. آنقدر که پلک هایم وسط گل ها به سختی باز و بسته می شد. فقط همین قدر می توانستم ببینم که محمود به ماشین تکیه داده بود و از شدّت خنده شکمش را گرفته بود. یک ظرف آب آوردند و ریختند روی صورتم تا چشم هایم باز شود. باران دیگر بند آمده بود. ماشین را از وسط گل ها در اوردیم و رفتیم. نویسنده:عباس احمدی.ماشین


+نوشته شده در دوشنبه 90 بهمن 17ساعت ساعت 6:16 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
برچسب ها: داستانک، خاطره
تاریخ روز

دعای فرج