سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل گربه سگ!

مادرش مشغول درو کردن یونجه بود.مادرش هم عمّه ی پدر سعید وهم خاله ی مادر سعید بود.می خواست برود در خانه ی سعید و به او بگوید که بیا بازی کنیم. نمی دانست سعید قبول می کند یا نه! خیلی فکر کرد که چه بگوید که سعید ماجرای بازی را قبول کند. سعید خیلی وقت بود که با او قهر بود. بالاخره دل را به دریا زد و با دستی لرزان زنگ را زد. سعید آمد و گفت: چی می گی بابا؟ باترس و لرز گفت: خواهش می کنم بیا بازی! سعید مغرورانه گفت: نه. باخودش فکر کرد بهتر است او را راضی کند. به سعید گفت: تازه مادرم هم دارد یونجه درو می کند. البتّه هم عمّه ات هم خاله ات. مثل گربه سگ!گربه


+نوشته شده در پنج شنبه 90 اسفند 4ساعت ساعت 2:33 عصرتوسط حسین احمدی | نظر
تاریخ روز

دعای فرج