عادت کرده بودم. به همه این جمله را می گفتم. حتی به برادر بسیجی ها. یک روز به استاد زنگ زدم که از تحقیق فردا خیالم راحت باشد. همینطور که با استاد صحبت می کردم و کارمان تمام شد به او گفتم قربون عمّت بری. یک دفعه داد کشید که این چه پسری است و از فردا نمره ام همیشه کم بود که با دست بوسی و احترام و غلط کردم درست شد.
ما در مدرسه نام هر کس را با آن درسش که خوب است صدا می زنیم مثلا:
به بهادری می گوییم مخ ریاضی، مسیح مخ طراحی، خودم مخ تاریخ، آن یکی احمدی مخ علوم، حمیدی نژاد مخ دینی و قرآن،مکاری مخ زبان ...
روز یکشنبه در مدرسه اتفاق جالبی برایم افتاد.فکر کردم این مطلب دروبلاگ جالب خواهد بود: پاک کنم دستم بود اصلا حواسم به درسم نبود با پاک کنم بازی می کردم.یک دفعه هوس یه قل دو قل کردم مداد را مثل ساطور برداشتم وبه جان پاک کن زبان بسته افتادم آن را به چهار تکه ی نامساوی تبدیل کردم وشروع کردم به یه قل دوقل عجب حالی داشت آن هم درفضای منور کلاس.به حالی عجیب دچارشده بودم که با پس کله ای محکمی که از معلم خوردم به خودآمدم نگاه کردم دیدم پاک کن های تکه تکه شده ام زیر پایم است خم شدم تا آن ها را بردارم.شمردم 1 2 3 یکی نبود.نگاه کردم دیدم یکی از آن ها زیرمیز جلویی است.دستم به آن نمی رسید پاهایم را روی میله ی جلوی پایم قرار دادم وبا فشار دادن آن شیرجه ای زدم که نظیر آن را نه خودم نه هیچ کس دیگری در جهان ندیده بود.وبا سر به درون صندلی جلویی ام برخورد کردم. اما موفق به بدست آوردن پاک کنم شدم.تصمیم گرفتم ازاین به بعد درس را گوش کنم و به زور سر جایم نشستم.