نشست توی ماشینش پشت فرمان. شاگردش را هم نشاند بغل دست خودش روی صندلی کمک راننده. داشتند می رفتند نماز ظهر را بخوانند. از کوچه که بیرون آمدند ماشین سر به یک خیابان بزرگ و بی رحم باز کرد. همان اوّل که از کوچه بیرون آمدند یک موتوری که با سرعت می آمد از جلوی ماشین رد شد ولی بعد ایستاد و توی چشم های حاجی زل زد. حاجی چشم هایش را باز و بسته کرد وبه صورت موتوری لبخند زد. موتوری هم با لبخندی زیبا لبخند حاجی را تایید کرد. شاگرد به صورت حاجی و موتوری نگاه کرد ناخدا گاه او هم لبخند زد. موتوری آرام ازکنار ماشین حاجی رد شد و گفت شرمنده حاجی. ماشین حرکت کرد و بعد از مدّتی زیاد حرکت در آن جادّه ی خشن و بی رحم،یک ماشین لوکس مدل بالا با علایم شیطان پرستی روی درها و چرخ هایش و صدای گوش خراشی که از صندوق عقبش بیرون می آمد از میان ماشین حاجی و ماشین های دیگر لایی کشان رد می شد. راننده ی ماشین نگاهی به صورت حاجی انداخت. حاجی با اخم به او نگاه کرد راننده پس از دیدن اخم حاجی قهقهه ی بلندی زد و پایش را محکم کوبید روی گاز و رفت. به در مسجد که رسیدند حاجی به شاگرد گفت: اینو همیشه یادت باشه اشدا علی الکفّار و رحماُ بینهم. شاگرد نگاهی به دست و روی خودش انداخت دید اندازه ی خود حاجی سنّش رفته بالا. حاجی به شاگرد گفت: حالا دیگه نوبت توئه. و رفت. شاگرد ماند و خیابان و مسجد و کودکی نوپا و تنها که آمد و پای شاگرد را گرفت و با لحنی محبّت آمیز گفت: حاجی!
این عکس رو خودم دیروز تو فتوشاپ درست کردم. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
شعر در وصف تو لالی بیش نیست گفتنت ، حرف محالی بیش نیست
پیش ِ اشکت آبِ اقیانوس هم قطره ی آب زلالی بیش نیست
جلوه های تو که باشد ، آفتاب قطعه ی سرخ زغالی بیش نیست
هر کجایش ردِّ پای دست توست ذات این عالم سفالی بیش نیست
حرف ما از تو نماد جهل ماست پاسخ ما هم سئوالی بیش نیست
من پس از تحقیقات و آزمایشات مهمّی که درمورد دعواهای برادری انجام دادم متوجّه شدم که دراین دعواها که بیشتر به نفع برادر کوچکتر تمام می شود،هر کسی که بیشتر گریه کند و آْه بکشد و آخ و اوخ کند بزرگتر ها قربان صدقه اش می روند و حق رابه او می دهند.برای اینکه حرف های خود را اثبات کنم داستانی را که همین امروز برایم اتّفاق افتاد برایتان تعریف می کنم:ر
با برادر کوچکم در مورد شعر حافظ و سعدی بحث می کردیم. من گفتم:این حافظ صوفی بی ادب و منحرف را ول کن، بیا سعدی را بچسب. برادرم گفت: داداش این سعدی سنّی رو خفه کنی خدا برات ثواب می نویسه.من هم مثل جکی جان دست هایم را گرفتم جلویم. امّا به صورت مشت عقاب! او هم فن پنجه ی ببر را به کار گرفت آخر دیروز فیلم مشت در برابر مشت را دیده بودیم. وقتی که دیدم اوضاع خطری است خودم را جمع و جور کردم و با شیرین زبانی او را وادار به نشستن کردم.او هم ول کرد و رفت. چند ساعت بعد وقتی از دستشویی آواز خوانان و سر به هوا بیرون می آمدم، او به جلویم پرید و گفت: پخ! من هم دو متر به هوا پریده و با سر به زمین برخورد کردم. وقتی از جایم بلند شدم دیدم دارد هرهر می خندد. با کشیده ی آبداری خنده را بر او تلخ کردم و گفتم:کوفت!برادرم هم پیش مادرم رفت و کفت: مامان اینو ببین هم به حافظ فحش می ده هم بهم کشیده می زنه! و جای سرخ شده ی صورتش را به مادر نشان داد و زد زیر گریه. آنقدر گریه کرد که نزدیک بود مادرم مرا با لنگه کفش از خانه بیرون کند! خلاصه من به شما نصیحت می کنم که اگر بابرادرتان دعوا کردید حسابی گریه کنید!
فرشتهها ز عرش حق آمدهاند بر زمین
دسته گلی داده خدا به دستِ زین العابدین
لاله و یاس و یاسمن، گلِ شقایق و چمن
برای دیدنِ رخش، چشمِ همه کرده کمین
گاه همه به زاری و گاه همه به شادیاند
گریه به خنده زد گره، خنده به گریه شد عجین
این که به آسمانِ دل در شبِ تیره روشن است
ماه امام باقر است، ماهِ امامِ پنجمین
شد پدرش پورِ حسین، مادر او دختِ حسن
حاصلِ زوج علوی، فخرِ وجود نازنین
بیند اگر به کودگی رنج و مصیبت فزون
وارثِ کربلاست این دشمنِ ظلمِ ظالمین
پای بنه به کوی او از سرِ عشق و معرفت
ذکرِ توسلش شده، مرهمِ زخمِ مؤمنین
عجب از ما واماندگان زمین گیر که در جستجوی شهدا به قبرستان ها می رویم. شهید آوینی
این عکس را خودم دیروز در فتوشاپ درست کردم.